شعر احساسی

نیمه شب آواره و بی حس و حال
در سرم سودای جامی بی زوال
پرسه ایی آغاز کردیم در خیال
دل بیاد آورد ایام وصال
از جدایی یک دو سالی میگذشت
یک دو سال از عمر رفت و برنگشت
دل بیاد آورد اول بار را
خاطرات اولین دیدار را
آن نظر بازی آن اصرار را
آن دو چشم مست آهو وار را
همچو رازی مبهم و سر بسته بود
چون من از تکرار او هم خسته بود
آمد و هم آشیان شد با منو
هم نشین و هم زبان شد با منو
خسته جان بودم که جان شد با منو
ناتوان بود و توان شد با منو


 

دامنش شد خوابگاه خستگی
این چنین آغاز شد دلبستگی
وای از آن شب زنده داری تا سحر
وای از آن عمری که با او شد به سر
مست او بودم زدنیا بی خبر
دم به دم این عشق میشد بیشتر
آمد و در خلوتم دم ساز شد
گفتگوها بین ما آغاز شد

گفتمش…
گفتمش در عشق پا برجاست دل
گر گشایی چشم دل زیباست دل
گر تو ذورق وان شوی دریاست دل
بی تو شام بی فرداست دل
دل ز عشق روی تو حیران شده
در پی عشق تو سرگردان شده

گفت…
گفت در عشقت وفادارم بدان
من تو را بس دوست میدارم بدان
شوق وصلت را به سر دارم بدان
چون تویی مخمور خمارم بدان
با تو شادی می شود غم های من
با تو زیبا می شود فردای من

گفتمش عشقت به دل افزون شده
دل زجادوی رخت افزون شده
جز تو هر یادی به دل مدفون شده
عالم از زیباییت مجنون شده
بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش
طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش
در سرم جز عشق او سودا نبود
بحر کس جز او در این دل جا نبود
دیده جز بر روی او بینا نبود
همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود
خوبی او شهره عافاق بود
در نجابت در نکویی طاق بود

روزگار…
روزگار اما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت
بی گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخر این قصه هجران بود و بس
حسرت و رنج فراوان بود و بس
یار ما را از جدایی غم نبود
در غمش مجنون عاشق کم نبود
بر سر پیمان خود محکم نبود
سهم من از عشق جز ماتم نبود
با من دیوانه پیمان ساده بست
ساده هم آن عهد و پیمان را شکست
بی خبر پیمان یاری را گسست
این خبر ناگاه پشتم را شکست
آن کبوتر عاقبت از بند رفت
رفت و با دلداری دیگر عهد بست
با که گویم او که هم خون من است
خسم جان و تشنه خون من است
بخت بد بین وصل او قسمت نشد
این گدا مشمول آن رحمت نشد
عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست
آن طلا حاصل به این قیمت نشد
با چنین تقدیر بد تدبیر نیست
از غمش با دود و دم هم دم شدم
باده نوش غصه او من شدم
مست و مخمور و خراب از غم شدم

ذره ذره آب گشتم
کم شدم…
آخر آتش زد دل دیوانه را…
آخر آتش زد دل دیوانه را
سوخت بی پروا پر پروانه را

عشق من…
عشق من از من گذشتی خوش گذر
بعد از این حتی تو اسمم را نبر
خاطراتم را تو بیرون کن ز سر
دیشب از کف رفت فردا را نگر
آخر این یک بار از من بشنو پند
بر منو بر روزگارم دل مبند
عاشقی را دیر فهمیدی چه سود
عشق دیرین گسسته تار و پود
گر چه آب رفته باز آید به رود
ماهی بیچاره اما مرده بود…
بعد از این هم آشیانت هر کس است
باش با او یاد تو ما را بس است

 



امتیاز بدهید :

| امتیاز : 0
موضوع : | بازدید : 3377
برچسب ها :

تاريخ : يکشنبه 19 آذر 1391 | 5:20 | نویسنده : |