نگاهم کن 

 

 

 


نگاهم کن که چشمانت قشنگ است

صدایم کن که دل در سینه تنگ است

مرا با خود ببر آنسوی غربت

که اینجا شیشه هم از جنس سنگ است


بــــــاور کن خیلی حـــــــرف است

وفـــــــــادار دســـــــــت هایی باشی ،

که یکبار هم لمســـــــشان نکرده ای…

دلـَــ م تنـــگ شــده؛

براے عكــس هايـے كه پـــــاره كردم و سوزاندمشـــان

بـــراے دفتر خاطراتـَــ م كه مدت هاســت ديگر چيزے در آن نمى نویســم

حــــــــــتىٰ براے آدم هاے حســودے كه، دورو بـَـرَم ميچرخيدند 

بــراے بيخيالــــے و آرامشــے كه ديگر مدت هاست نـــــدارمـش

براے كسے كه اين روزهـــا عجـــيب نبودنش را حس ميكـــنم.

خنده هايـے كه دارم فــرامـــــوششـــــان ميكـــــنم

و بـــــراے  خــودم كه حالا ديگـــر خيلے عوض شده ام !!



دلتنگی هایت را در آغوش بگیر و بخواب …

هیچکس آشفتگی ات را شانه نخواهد زد …

این جمع پر از تنهاییست .




انصاف نیست …

دنیا آنقدر کوچک باشد که آدم های تکراری را روزی هزار بار ببینی …

و آنقدر بزرگ باشد …

که نتوانی آن کس را که دلت میخواهد حتی یک بار ببینی …


گفتم آخر عشق را معنا کنیم

جای خویش را بیدا کنیم

آمدم دیدم که جای لاف نیست

عشق غیر از عین و شین و قاف نیست

آمدم گفتم به آوای جلی

 عین یعنی عدل مولایم علی

شین یعنی شور الله الصمد

قاف یعنی قل هو الله احد



دختری را دیدم



آهنگی را گوش میکرد که میگفت . . .

دنیا اگه تنهام گذاشت تو من و انتخاب کن . . .

نزدیک تر بهش شدم

آهسته آهسته قدم بر میداشت

زیر لب پوز خندی میزد و چشمانش پر از اشک میشد

دوباره محو آهنگش شدم:

باور نمیکنم ولی انگار غرور من شکست

اگه میخوای بری اصرار من بی فایدست

رفتم نزدیکتر

صورتش پر از اشک بود

پر از یاس و نا امیدی

رفتم پیش او

در گوشش گفتم

آن بنده لایق تو نبوده است

که چشمانت را پر از اشک کرده است

و حال او در آغوش دیگری خفته است

بدان بدان که هر بار کسی را در آغوش میگیرد

چشمان درشت و پر اشکت جلوی چشمانش است

او دیگر شرم دارد

شرم دارد بگوید تمام خود را مانند گذشته سهم من کن

آرام باش !!

تنها هستی اما بدان

او از تو تنها تر است



میخندم 



تظاهر به شادی میکنم!


حرف میزنم مثل همه...


اما...



خیلی وقت است مرده ام



خیلی وقت است میخواهم روزه سکوت



بگیرم



دلم میخواهد ببارم



وکسی نپرسد چرا



تو چه میفهمی؟



این روزها ادای زنده ها را در



می آورم... 



ماه من غصه چرا

تو مرا داري و من

هر شب و روز

آرزويم همه خوشبختي توست

ماه من دل به غم دادن و از ياس سخن ها گفتن

كار آن هايي نيست كه خدا را دارند

ماه من غم و اندوه اگر هم روزي مثل باران باريد

يا دل شيشه اي ات از لب پنجره ي عشق، زمين خورد و شكست

با نگاهت به خدا چتر شادي وا كن

و بگو با دل خود كه خدا هست خدا هست

او هماني است كه در تارترين لحظه ي شب


آسمان را بنگر كه هنوز بعد صد ها شب و روز

مثل آن روز نخست

گرم و آبي پر از مهر به ما مي خندد

يا زميني را كه دلش از سردي شب هاي خزان

نه شكست و نه گرفت

بلكه از عاطفه لبريز شد و

نفسي از سر اميد كشيد

و در آغاز بهار دشتي از ياس سپيد زير پاهامان ريخت

تا بگويد كه هنوز پر از امنيت و احساس خداست

 



امتیاز بدهید :

| امتیاز : 0
موضوع : | بازدید : 519
برچسب ها :

تاريخ : پنجشنبه 2 خرداد 1392 | 2:54 | نویسنده : |