مطالب عاشقانه وجالب 

 

 

 تا حالا شده دوست داشتنت رو قورت بدی؟

لبخند بزنی و بی تفاوت باشی؟

دلتنگی بپیچه به دلت…راه نفست رو ببنده…خفت کنه؟

هی دستت بره سمت گوشی…برش داری…نگاش کنی…پرتش کنی؟

تا حالا شده یک آهنگ واست بشه روح یک لحظه…بشه یک خاطره

و هرچی تکرار بشه دیوونه تر بشی؟

بری همون خیابونی که با اون رفتی و چندمتر جا رو هی بالا پایین بری و اشک بریزی و…

و به همون اندازه ای که با اون لذت بردی لذت ببری؟

تا حالا شده دیگه قسم بخوری کاریش نداشته باشی…

ولی بازم با بهونه های مختلف بهش پیام بدی؟

در انتظار جواب بیقرار باشی؟

اخر گوشیتو برداری و بگی فقط مواظب خودت باش؟

بازم با دست و دل شکسته عاشقش باشی؟

(تا حالا اینجوری عاشق شدی؟)




پرستوی من تویی

می آیی بهار میشوم ؛ می روی ، پاییزم

عادت کوچ را فراموش کن

بیا و نرو

بیا و به من کوچ کن و فصلِ مرا بهار باش تا همیشه …




من آن سوخته جانم


                              که به گوشه چشمی می بالم


تو آن یاری


                          که غم جان نمی دانی


من که دریا می نگرم                  دریا زیبا نیست


من که می خندم                        خنده از من نیست


               تو حاصل زندگی ای مرا


تو که رفتی


            فراموشت نخواهم کرد


مرگ


         شعله عشقم


                         خاموش نخواهد کرد


نمی دانی در نبودت نیستم


دلبسته اشکم


اما


نیستند


آتش عشق مرا می سوزاند


                                تو چه دانی من عاشق عشق کیستم


درویشان را همراه منم


غمخوار کاروان منم


اما کس نمی داند         چه غمی می سوزاند مرا




شاید دیر نباشد


شاید منتظرت باشم


شاید یادت بامن است هنوز


چرا برنمی گردی؟




 تو که خداحافظی نکردی


دیری شده خاموشی


اما اشکم گرم است هنوز




شاپرک بودی و پریدی


و من تلخ مینوشم نبودنت را




فریادی به لب دارم


خیالت مانع می شود


مرا این سکوت در درون می شکند




اگر ایستاده ام


یادت کنارم است هنوز


تو نیستی


اما


خواب این روزهای من


پر از باتو بودن است هنوز



نور را از من بگیر


حتی ماه را


آسمان را


دریا را


لذت زیبایی تو بودی


 که رفتی


من ساده دل دادم


توام ساده رفتی


خواب را از من گرفتی


باران را


اشک را


من دیده نمی خواهم


شهر فرنگ هم


خنده ام از بی آبی پژمرده


تب و تاب نمی خواهم 


محبت سفالی هم


ذوق زندگی خشکیده


ثروت من تو بودی


بی نیازی نمی خواهم


حالا که رفتی



آموختم زندگی دشت غم است...


اولش اندوه و آخرش ماتم است...


کارها بسیار و فرصت ها کم است...!


زندگی دفتری از خاطره هاست..


یک نفر در دل شب و یک نفر در دل خاک...


یک نفر هم همدم خوشبختی هاست...


یک نفر همسفر سختی هاست...


چشم تا باز کنیم عمرمان میگذرد...


ما همه همسفریم!!!


دلم برای کسی تنگ است که گمان میکردم

می آید

می ماند

و به تنهاییم پایان میدهد!

آمد

رفت

و به زندگی ام پایان داد…

.


امتیاز بدهید :

| امتیاز : 0
موضوع : | بازدید : 553
برچسب ها :

تاريخ : يکشنبه 29 ارديبهشت 1392 | 17:22 | نویسنده : |