جملات عشقولانه 

¤مینویسم از یک عمر پر از عشق، عشقی که با تو پایانی ندارد

دلم برای دفترم تنگ شده ، دفتری که پر از خاطرات با تو بودن است

من هنوز هستم و خواهم ماند ،من هنوز به پای تو نشسته ام و هنوز هم قلبی بااحساس در سینه دارم

چه باشم چه نباشم عاشقت می مانم ، مهم این است که هستم و در غربت فاصله ها نشسته ام

نشسته ام به انتظار طلوع پایان فاصله ها

تو دلت میگیرد و من نیستم ، من دلم میگیرد و تو نیستی

من تحمل میکنم، تو اشک میریزی ، من به انتظارت میمانم، تو بهانه مرا میگیری

همین است عشق بی پایان ما ، همین است داستان زندگی ما

من درد دلم را مینویسم ، چه کسی بخواند ، چه نخواند

من به عشق تو مینویسم ، چه بخوانی چه نخوانی مهم این است که قلبم دائم در حال تکرار آنهاست.


¤این خانه سوت و کور که هر گوشه از آن یاد و خاطرات با تو بودن است ،

از این سرزمینی که هر جای آن صحبت از جدایی و نفرت است میروم.

میروم به جایی که تنها صحبت از عشق و محبت باشد ، به جایی که بی وفایی در دلها جایی نداشته باشد.از این شهر ، از این شهر بی محبت با کوله باری از غم و نفرت میروم.

میروم به جایی که لبخند همیشه بر لبان عاشقان باشد و عاشقان ، دلشکسته و نا امید نباشند.

از این دنیا ، از این سراب تنهایی میروم.


¤این شبها ، شبهای عاشقی ،

خواب به چشمانم نمی آید ، همان کابوس همیشگی این شبها ، شبهای دلتنگی ،

میدانم ، نمیدانی ، سخت است این راه زندگی

تا چشمانم را بر روی میگذارم ،فکر تو نمیگذارد که آرام بخوابم

تو چه کردی با من ، اینگونه نبودم هیچگاه چه آوردی بر سر من،ای خدا آزاد کن مرا از این شکنجه گاه نمیخواستم عاشق شوم ، عشق به سراغم آمد

نمیخواستم با تو همسفر شوم ، عشق سر راهم آمد

نمیخواستم به تو دل ببندم ،

اینک اگر فکر تنهایی کنم مثل دیوانه ها به خودم میخندم

چه بر سر این دل آوردی ، انگار در حال خودش نیست

آهای بی وفا ، این دل را دیوانه کردی ،

باید فکری به حالش کنی


¤بی تو دلم همیشه تنگ است، دنیا برایم سوت و کور است.

بی تو شبم بی مهتاب است،ستاره آسمان تاریک دلم خاموش است.

بی تو زندگی بی مفهوم است، عشق و عاشقی در دلم دور است.

بی تو هوای دلم همیشه ابری است، آسمان چشمانم بارانی است.

بی تو زندگی برایم عذاب است، گلهای باغ دلم همه خشک و بی جان است.

بی تو دریای دلم کویری تشنه و خشک است، آسمان آبی قلبم تیره و تار است.

بی تو عشق از خانه دلم فراری است و طاقچه خانه دل همیشه خالی است.

بی تو آرزویی ندارم در دلم و تنها آرزویم از خدای خویش بودنت در کنارم است.

بی تو غروب ها برایم جهنم واقعی است و سحرگاه طلوع خورشید دلم خیالی است.

بی تو مردی مجنونم، موجودی پوچم.



¤صدایم کن ، که صدایت آرامش وجود من است.

نگاهم کن ، که درون چشمانت برایم طلوع یک دنیا عشق و محبت است.

دعایم کن ، که دعای تو تضمین فرداهای زیبای با تو بودن است.

نوازشم کن ، که دستان پر مهرت گرمی گونه های سرد و خیسم است.

باورم کن ، که با باور تو من عاشقترینم.


¤نگاهت را به کسی دوز که قلبش برای تو بتپه چشمانت را با نگاه کسی اشنا کن که زندگی را درک کرده باشه سرت را روی شانه های کسی بگذار که از صدای تپشهای قلبت تو را بشناسه آرامش نگاهت رو به قلبی پیوند بزن که بی ریاترین باشه لبخندت را نثار کسی کن که دل به زمین نداده باشه رویایت رو با چهره ی کسی تصویر کن که زیبایی را احساس کرده باشه چشم به راه کسی باش که تو را انتظار کشیده باشه اما عاشق کسی باش که تک تک سلولهای بدنش تقدس عشق را درک کند


¤خسته شدم می خواهم در آغوش گرمت آرام گیرم.خسته شدم بس که از سرما لرزیدم... بس که این کوره راه ترس آور زندگی را هراسان پیمودم زخم پاهایم به من میخندد... خسته شدم بس که تنها دویدم... اشک گونه هایم را پاک کن و بر پیشانیم بوسه بزن... می خواهم با تو گریه کنم ... خسته شدم بس که... تنها گریه کردم... می خواهم دستهایم را به گردنت بیاویزم و شانه هایت را ببوسم...خسته شدم بس که تنها ایستادم



¤باز هم غم عشق و ناله جدایی در من فغان کردنمی دانم آیا آب عشقی پیدا خواهد شدکه این آتش را در من خاموش کندگر این آب پیدا نشد این آتش در من چه خواهد کردمرا خواهد سوزاندولی من از خدا می خواهم که این آتش آتش عشق تو باشدخدایا! ما اگر بد کنیم،تو را بنده های خوب بسیار است، تو اگر مدارا نکنی ما را خدای دیگر کجاست ؟


¤رویای با تو بودن را نمی توان نوشت نمی توان گفت و حتی نمیتوان سرود

با تو بودن قصه شیرینی است به وسعت تلخی تنهایی 

و داشتن تو فانوسی به روشنایی هر چه تاریکی در نداشتند

و...و من همچون غربت زده ای در اغوش بی کران دریای بی کسی

به انتظار ساحل نگاهت می نشینم و می مانم تا ابد

وتا وقتی که شبنم زلال احساست زنگار غم را از وجودم بشوید

بانوی دریای من...

کاش قلب وسعت می گرفت شمع با پروانه الفت می گرفت

کاش توی جاده های زندگی خنده هم از گریه سبقت می گرفت


¤همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند...به جز مداد سفید...هیچ کسی به او کار نمی داد...همه می گفتند:{تو به هیچ دردی نمی خوری}...یک شب که مداد رنگی ها...توی سیاهی کاغذ گم شده بودند...مداد سفید تا صبح کار کرد...ماه کشید...مهتاب کشید...و آنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچک و کوچک تر شد...صبح توی جعبه ی مداد رنگی...جای خالی او...با هیچ رنگی پر نشد.



¤اگر قرار باشه ظرف 24 ساعت دنیا به پایان برسه تموم خط های تلفن و تالارهای گفتگو و ایمیل ها اشغال میشه. پر میشه از کلمه های (( از اینکه رنجوندمت پشیمونم من رو ببخش یا تو را عاشقانه می پرستم یا مراقب خودت باش )) اما بین این همه پیام یکی از همه تکون دهنده تره (( همیشه عاشقت بودم ولی هیچوقت بهت نگفتم )) پس عشق و محبت را تقدیم آنکه دوستش داریم کنیم شاید فردایی دگر هرگز نباشد.



¤امشب به یاد روی تو با ماه خلوت کرده ام با یاد عشق گرم تو تا اوج هجرت کرده ام درباره دستان تو با ابر صحبت کرده ام بوسیدن روی تو را با خویش قسمت کرده ام با دیدنت ترک غم و اندوه و محنت کرده ام از فکر عشقی غیر تو همواره وحشت کرده ام گر لحظه ای غافل شدم بگذر ، جسارت کرده ام هرگز مرو ، ترک مکن من بر تو عادت کرده ام



¤کتاب عشق است.ساده ترین درس زندگی آن است : هرگز کسی را میازار . محبت خرجی ندارد ، در حالی که همه چیز را خریداری میکند . خوشبخت کسی است که خدا دلی پر عشق به او ارزانی کرده است وقتی قدرت عشق غلبه کند بر عشق به قدرت ، اون وقته که دنیا طعم صلح رو میچشه ، بهتر اینه که غرورت رو به خاطر عشقت فراموش کنی تا عشقت رو به خاطر غرورت.



¤شمع ها به آرامی می سوختند ، فضا به قدری آرام بود که می توانستی صحبتهای آن ها را بشنوی


اولی گفت : من صلح هستم ! با وجود این هیچ کس نمی تواند مرا برای همیشه روشن نگه دارد . من معتقدم که از بین می روم . سپس شعله اش به سرعت کم شد و از بین رفت .


دومی گفت : من ایمان هستم ! با این وجود من هم ناچاراٌ مدتی زیادی روشن نمی مانم . بنابراین معلوم نیست که چه مدت روشن باشم وقتی صحبتش تمام شد نسیم ملایمی بر آن وزید و شعله اش را خاموش کرد .


شمع سوم گفت من عشق هستم ! و آن قدر قدرت ندارم که روشن بمانم مردم مرا کنار می گذارند و اهمیت مرا درک نمی کنند آنها حتی عشق ورزیدن به نزدیکترین کسانشان را هم فراموش می کنند و کمی بعد او هم خاموش شد .


ناگهان ...


پسری وارد اتاق شد و شمع های خاموش را دید و گفت :


چرا خاموش شده اید ؟ قرار بود شما تا ابد بمانید و با گفتن این جمله شروع به گریه کردن کرد .


سپس شمع چهارم گفت : نترس تا زمانی که من روشن هستم می توانیم شمع های دیگر را دوباره روشن کنیم . من امید هستم !


کودک با چشمهای درخشان شمع امید را برداشت و شمع های دیگر را روشن کرد .


چه خوب است که شعله امید هرگز در زندگیتان خاموش نشود .


هر یک از ما می توانیم امید ، ایمان ، صلح و عشق را حفظ و نگهداری کنیم.


¤مینویسم از یک عمر پر از عشق، عشقی که با تو پایانی ندارد

دلم برای دفترم تنگ شده ، دفتری که پر از خاطرات با تو بودن است

من هنوز هستم و خواهم ماند ،من هنوز به پای تو نشسته ام و هنوز هم قلبی بااحساس در سینه دارم چه باشم چه نباشم عاشقت می مانم ،


مهم این است که هستم و در غربت فاصله ها نشسته ام

نشسته ام به انتظار طلوع پایان فاصله ها

تو دلت میگیرد و من نیستم ، من دلم میگیرد و تو نیستی

من تحمل میکنم، تو اشک میریزی ، من به انتظارت میمانم، تو بهانه مرا میگیری

همین است عشق بی پایان ما ، همین است داستان زندگی ما

من درد دلم را مینویسم ، چه کسی بخواند ، چه نخواند

من به عشق تو مینویسم ، چه بخوانی چه نخوانی

مهم این است که قلبم دائم در حال تکرار آنه


¤از همه خسته ام، مثل یک شاخه شکسته ام

به فردا امیدی ندارم ، دیگر به انتظار بهار نمینشینم

بهار نیز زود می آید و زود میگذرد

خزان که آمد دیگر نگذشت ، قلبم که شکست دیگر آرام نشدم

از همه دلگیرم ، اگر اینگونه بمانم میمیرم

درد مرا تنها خدا میداند ، این زندگی بی رحم نباش

به من رحم کن ، مرا آزاد کن از عذاب دنیا.

چرا اینگونه غمگینم ، ای غم مرا رها کن ، مرا از زندان غصه ها آزاد کن

همه جا تاریک است ، روشنایی ناپدید است

سرد و بی روح ، دلی خسته تر از دیروز

دیگر طاقت ندارم ، نفس کشیدن را بی دلیل میدانم ، هر چه آه میکشم نیز غمی بر غمهایم افزوده میشود.

تنها بودم ، تنها هستم و تنها خواهم مرد.

بعد از رفتنم از دنیا آن زمان همه قدر مرا میدانند ، که دیگر آن زمان دیگر تنها نیستم.


¤چه کسی فهمید درد دلم را در آن شب بارانی

چه کسی دید اشکهای مرا در زیر قطره های باران

چه کسی شنید صدای ناله دلم را ، چه کسی حس کرد سردی دستهایم را

هیچکس نبود در آنجا ، من بودم و یک دل تنها

غمها مرا رها نمیکنند، غصه ها مرا صدا میکنند ، تنهایی مرا در میان خودش میگیرد حس میکنم بغض ، گلویم را میفشارد و قلبم تند تند میتپد

به عشق تو میتپد ، از دلتنگی تو اینگونه پریشانم

نمیدانم چاره ی کار چیست ، وقتی دلت با من نیست

نمیدانم دردم را به چه کسی بگویم ، وقتی همزبانی نیست

چه کسی فهمید خیسی چشمهایم به خاطر چیست،

آن شعر تلخی که بر روی آن کاغذ خیس نوشته شده از کیست!


¤مدتها بود که در پی تو بودم ، لحظه ها را میشمردم ، منتظر آمدنت بودم.

مدتها بود قلبم رنگ محبت و عشق را ندیده بود، تنها بود اما از تنهایی لحظه های خوشی ندیده بود.

روزها بود که چشم انتظار مینشستم ، غروب می آمد و به انتظار طلوع مینشستم.

تو همان طلوع دوباره در آسمان تیره و تار قلبم هستی ، یک طلوع همیشگی ، بی آنکه غروبی را به همراه داشته باشد.

بتاب ای خورشید همیشه تابانم ، بتاب و سردی لحظه های بی کسی در قلبم را گرم گرم کن .

حضور تو در قلبم آغاز راه خوشبختی بود ، و اینک نیز خوشبختم از اینکه تو را دارم.

تو را دارم و هیچگاه نمیخواهم بی تو باشم ، نمیخواهم دیگر رنگ غروب را ببینم و گریان باشم.

میترسم دوباره رفیق تنهایی شوم ، شب بیاید و دوباره همان ستاره خاموش شوم.

ای تو که در دلم سرچشمه نور هستی نگذار که قلبم تاریک شود ، نگذار لحظه های زیبای در کنار تو بودن قصه فراموشی شود.

مدتها نشستم تا تو بیایی ، حالا که آمدی ، همیشگی باش ، جاودانه بمان و خستگی ناپذیر باش.

مثل آن طلوع دوباره ات در قلبم یکرنگ باش ، گذشته ها را به فراموشی بسپار و با ما وفادار باش .

بگذار تا اینبار عشق را با افتخار در آغوش خود بفشارم و به استقبال لحظه به تو رسیدن برم.

 


امتیاز بدهید :

| امتیاز : 0
موضوع : | بازدید : 609
برچسب ها :

تاريخ : دوشنبه 16 ارديبهشت 1392 | 21:01 | نویسنده : |