توهم یک ذهن معیوب
 
 
 
 
می خوام بنویسم .... "
 

خيلي وقت بود که دلم مي خواست بنويسم 

اما نه جوهر داشتم ، نه کاغذ 

و نه حرفي براي نوشتن ...

مي خواستم از قلبهاي تهي بنويسم 

از تمام نامهرباني ها 

و 

از گذشته هايي که همه به باد سپردند ...

دلم مي خواست از عشق بنويسم 

اما چيزي براي نوشتن نداشت ...

صداي زوزه باد را مي شنوم 

صداي پر شدن نفسها از خاکستر 

ابرهاي خاکستري و درخت بي برگ 

و گلداني که نظاره گر ريختن گلبرگهايش بود ...

خيلي وقت بود که دلم مي خواست بنويسم 

از کوزه گري که گلش خشک شد 

از نقاشي که رنگش تمام شد 

از باغباني در کوير 

و از تو ...

که آمدي ، ولي باز رفتي ...

خيلي وقت بود که دلم مي خواست بنويسم
 
ولي نتوانستم ...

 



امتیاز بدهید :

| امتیاز : 0
موضوع : | بازدید : 663
برچسب ها :

تاريخ : يکشنبه 10 شهريور 1392 | 2:11 | نویسنده : |